دونیا دولار داشار نه یین دانیشاق
عومورلر سوووشار نه یین دانیشاق
هره بش گون یاشار نه یین دانیشاق
غملر باشدان آشار نه یین دانیشاق
بو دونیادا نه وار نه یین دانیشاق
بیر گون اولور داغ باشیندان قار کوچور
بیر گون اولور دورنالار قاطار کوچور
بیر گون یارا خبر گلیر یار کوچور
بوسقودا گیزله نن آرزیلار کوچور
دونیا کوچ اوسته دور هر نه وار کوچور
گیدیر قاطار قاطار نه یین دانیشاق
بیر گون قونچا کیمی گول قوجاغیندا
بیر گون لاله کیمی گول بوتاغیندا
بیر گون بولبول کیمی گول سوراغیندا
بیر گون گوزگوکیمی توی اوتاغیندا
بیر گون خزل کیمی یل قاباغیندا
بیزی آتار توتار نه یین دانیشاق
بیر گون گول یانیندا گورکملی یاپراغ
بیر گون ایاق آلتدا چوروموش بوتاغ
بیر گون اوو یییه سی بیر گجه قوناغ
بیر گون گوزون آیدین بیر گون باشون ساغ
بو دونیا هر گولی گولمه میش آنجاغ
ده ره ر، اییلر ، آتار ، نه یین دانیشاغ
دونیانین فرعونی قیصری یالان
هانی کسرالاردان دونیا دا قالان
کاخلار ویرانا ، قصرلر تالان
توپراق قان ایچندی دونیا جان آلان
بیزدن بیر یاخچیلیق قالیر بیر یامان
قالان ، یالان ساتار نه یین دانیشاق...
استاد جواد ابوترابی
می خواستم تو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود
مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش
یک روز تنها علت کشف حجابم بود
در بازوانت قتلگاه کوچکی داری
لبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت
بر باد دادی سرزمین اعتمادم را
با ترکمنچای خیانت های قاجاری ت
در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ است
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست
دارم تحصن می کنم با شعر بر لبهات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست
من قرنها معشوقه ی تاریخی ات بودم
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست
من دوستت دارم .. بغل کن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست
رویا ابراهیمی
رمق ناله كم و كوه و كمر بسیار است
ای ملائک كه به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید كه اندوه بشر بسیار است
ساقههای مژهام از وزش آه نسوخت
شُكر! در جنگل ما هیزم تَر بسیار است
سفرهدار توام ای عشق بفرما بنشین
نان ِجو ، زخم و نمك ، خون ِجگر بسیار است
هر كجا مینگرم مجلس سهرابكُشی است
آه از این خاك ، بر آن نعش پسر بسیار است
پشت لبخند من آیا و چرایی نرسید
پشت دلتنگیام اما و اگر بسیار است
اشك ، آبادی چشم است بر آن شاكر باش
هركجا جوی روانی است كپر بسیار است
سالها رفت و نشد موی تو را شانه كنم
چه كنم دوروبرت شانه به سر بسیار است
حامد عسگری
بگو این دل اگر آنجا نباشد، پس کجا باشد؟!
خدا میخواست همعصر تو باشم، همکلام تو
خدا میخواست چشمانت برایم آشنا باشد
خودش میخواست لبخندت، سلامم را بلرزاند
خودش میخواست قلب سادهی من مبتلا باشد
بگو وقتی دو دل با هم یکی باشد، چرا باید
هزاران سال نوری دستشان از هم جدا باشد
بگو وقتی دو دلواپس، دو دلداده، دو دلبسته
دلت را بسته میخواهم چرا؟! باید رها باشد...
نمیخواهم که پابند دل بیطاقتم باشی
تو باید شاد باشی تا جهان بودهست و تا باشد
رها کن شاعران را... ما به غم شادیم و آزادی
مگر آزادگی باید میان قیدها باشد!
خداحافظ نگفتم تا نگویی”زود برگردی”
خدا میخواست لبخند تو ختم ماجرا باشد
اگر زن باشی و شاعر، خودت هم خوب میدانی
که رفتن از کنار دوست باید بیصدا باشد
نغمه_مستشار_نظامی
بگیر با غزلی عاشقانه فال مرا
فقط کنار تو حال من احسن_الحال است
بمان کنارم و خوش کن به عشق سال مرا
نمی شوم به یقین عاشق کسی! هرگز!
مگر دو چشم تو ممکن کند محال مرا
تو نیمه ی من و من نیمه ی تو ام، باید
فقط تو باشی و کامل کنی کمال مرا
غزل بدون تو در این دهان نمی چرخد
مگر به بوسه ای احیا کنی خیال مرا
شبیه معدنِ باروت، بی تو خاموشم
ببین به شعله ی آغوشت اشتعال مرا
درخت می شوم و میوه می دهم، شیرین
بپروراند اگر عشق تو نهال مرا ...
منوره_سادات_نمائی
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
فاضل نظری
مپرس شادی من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ي عالم هزار زیر و بم است
زيان اگر همه ي سود آدم از هستي ست
جدال خلق چرا بر سر زياد و كم است
اگر به ملک رسیدی جفا مکن به کسی
که آنچه کاخ تو را خاک میکند ستم است
خبر نداشتن از حال من بهانه ي توست
بهانه ي همه ظالمان شبیه هم است
کسی بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست
وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است
فاضل_نظری
من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان ،بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد
فاضل نظری
اگر هستی که بسما... در تاخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است
ز من اقرار با اجبار میگیرند باور کن
شکایتهای من از عشق از این دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بیشک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است
فاضل نظری
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی
ور تو قبول میکنی با همه نقص فاضلم
مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم
کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم
کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد
گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
مینرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
این همه یاد میرود وز تو هنوز غافلم
لشکر عشق سعدیا غارت عقل میکند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
سعدی
که پنهان کردنٍ یک عشق یعنی اوج ویرانی !
دلم رنج عجیبی می برد از دوری ات ، اما
نجابت می کند مانند بانو های ایرانی ...
تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد !
که روزی خسته خواهد شد دل از اندوه طولانی
غمت را می خورد هر شب دل نازک تر از شیشه
تو سنگی را نمی خواهی کنار شیشه بنشانی !!
مرا باور کنی ، شاید ، به راه عشق برگردم ...
نه از این دست باورهای مردم در مسلمانی!
" عزیزم دوستت دارم " ، غم این جمله را دیدی؟
تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی ...!
سها حیدری
سخت است که معتاد نگاهی شده باشی
دیوانه ی چشمــان سیاهی شده باشــی
اینکــه پســر رعیت ده باشی و آنوقت-
دلداده ی تک دختر شاهـی شده باشـی
در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی -
از چاله،، ولی راهی چاهی شده باشی
از دور تو را محکم و چون کوه ببینند
در خویش شبیه پر کاهی شده باشی
مانند دلیری که به دستش سپری نیست
بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی
یـک عُمر بجنگی و در آخــر نتوانـی -
تا نااامزد آن که بخاهی شده باشی
سخت است که ماه تو سراغ تو نیایـد
آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی
کنعان محمدی
به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من
به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی
چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را
اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی
دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین
در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی
همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق
تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق
یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی
*
اسماعیل مزیدی
رویای بی محال تو باشم فقط همین
می خواستم ز چشمه ی جوشان عشق تو
یک آسمان زلال تو باشم فقط همین
می خواستم که ابری و بارانی ام کنی
شبها به خواب و خیال تو باشم فقط همین
می خواستم که بر تن من لرزه های عشق
تا آن زمان که مال تو باشم فقط همین
می خواستم که چشم تو باشم ولی نشد
تصویری از جمال تو باشم فقط همین
می خواستم بگردم و پروانه ات شوم
تا بشکنم و بال تو باشم فقط همین
می خواستم که نزدیکتر و نزدیکتر به تو
رویای بی محال تو باشم فقط همین
آذر زمانی
دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن
فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است
من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز
دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم
مهدی فرجی
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست
حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو، که من مجنونم ای دوست
به فریادم ز تو هر روز، فریاد!
از این فریاد روز افزونم ای دوست
شنیدم عاشقان را مینوازی
مگر من زان میان بیرونم ای دوست
نگفتی گر بیفتی گیرمت دست!؟
ازین افتاده تر کهاکنونم ای دوست؟!
غزلهای نظامی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست
نظامی
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهای دام ابد نهادهای
بند کی سخت میکنی بند کی باز میکنی
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز میکنی
پرده چرخ میدری جلوه ملک میکنی
تاج شهان همیبری ملک ایاز میکنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینک به صورتی شدی این به مجاز میکنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز میکنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز میکنی
مولانا
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
هوشنگ ابتهاج
دور از آغوش تو یخ بسته ام از تنهایی
خانه در خویش فرو رفته و من خاموشم
رونق تازه گرفته ست "غم" از تنهایی
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایت
بوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی
همه ی عمر به جز نام تو را مشق نکرد
نکشیده ست چه ها این قلم از تنهایی!
امشب اما دو قدم آمده ای سمت دلم
تا که من دور شوم صد قدم از تنهایی...!
محمدرضا طاهری
تا که بگویم غم دل بیشتر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویشتر
دوست تر از آنکه بگویم چقدر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
قیصر امین پور
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
نجمه زارع
به اخمت خستگی در می رود ،لبخند لازم نیست
کنـــــار سینی چــــای تـــــو اصلا قند لازم نیست
همیشـه دوستت دارم ـ بــــــــه جــــــان مــادرم ـ امــــا
تو از بس ساده ای ، خوش باوری ، سوگند لازم نیست
به لطف طعم لبهای تو شیرین می شود شعرم
غــــزل را با عسل می آورم ،هرچند لازم نیست
مرا دیوانــــه کردی و هنــــــــوز از من طلبکاری
بپوشان بافه های گیسویت را ،بند لازم نیست
"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را "
عزیزم ، بس کن ، از این بیشتر ترفند لازم نیست
فدای آن کمانهای به هم پیوسته ات ، هر یک ـ
جـــدا دخل مـــــرا می آورد پیــوند لازم نیست
بهمن صباغ زاده
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
بهمن صباغ زاده
دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان
مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!
مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست
در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست
دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه
معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست
کاظم بهمنی
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
بیتا امیری
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم
اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم
بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری
تو نیز از دل من ، کز دلت خبر دارم
قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم
کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تو؟ دل دیگری مگر دارم؟
برای آمدنم آن چه دیگران دانند
بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم
دلم به سوی تو پر می زند که می آیم
به شوق توست که آهنگ این سفر دارم
اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است
که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم
حسین منزوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق،خودت میدانی
من زمین گیر شدم تا تو مبادا بشوی
آخ مثل خوره این فکر عذابم میداد
چوب من را بخوری ، ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، بلکه تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچکسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از«وامق»و«مجنون» شده است
میتوانی«عذرا» باشی،«لیلا»بشوی
میتوانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدمها جا بشوی
بعد از این مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تـنها بشوی
مهدی فرجی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیّتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نِه چو به انتظار خَستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی
نمیدانم چه نوشیدم که سیرم کرده از هستی...
خودم مستُ ،غزل مستُ ،تمام واژه ها مستند...
قلم شوریده ای امشب،عجب اُعجوبه ای هستی!
به ساز من که میرقصی قیامت میکنی به به...
چه طوفانی به پا کردی،قلم شاید تو هم مستی؟!
زمین مستُ،زمان مستُ،مخاطب مست شعرم شد
بنازم دلبریهایت!قلم، الحق که تردستی
فلانی فرق بسیار است،میان مستی و مستی
عزیزم خوب دقت کن!به هر مستی نگو پستی
تظاهر میکنی اما،تو هم از دیدِ من مستی
اگر پاکیزه تر بودی،به شعرم دل نمی بستی
خودم مستُ ،غزل مستُ، تمام واژه ها مستند
مخاطب معصیت کردی!به مشتی مست پیوستی
محمد رضا نظری